کد مطلب:235730 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:269

کبوتران نامه بر
ناقل: آقای سهراب نظیری [1] .

خادم حرم مطهّر امام رضا علیه السلام مشغول خواندن قرآن است كه صدای شخصی را می شنودكه به او سلام می كند. سرش را كه بالا می آورد، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قدیمی و صمیمیِ تهرانی اش می افتد. شوق كنان و بی اختیار از جای خود بلند می شود و درحالی كه او را درآغوش می كشد و با وی مصافحه می كند می گوید: - و علیكم السّلام، بَه بَه چشم ما به جمال دل آرای دوست عزیز و قدیمی، جناب حاج قادر [2] روشن! چه عجب از این طرفها؟!



[ صفحه 68]



بعد از خوش و بِش اوّلیّه، هنگامی كه خادم، استكان چایی را به حاج قادر تعارف می كند، می پرسد: - خب حاجی، چطور شد از این طرفها، آنهم در این فصل سال كه می دانم وقت سرخاراندن هم نداری؟! و حاجی در حالی كه استكان خالی را به نعلبكی برمی گرداند،آهی كشیده و می گوید: - راستش مجبور شدم، یعنی حال و حوصله ی كسب و تجارت را ندارم. می دانی كه من با اینهمه ثروت و دارایی، تنها یك پسر دارم كه توی دانشگاه درس می خواند. حالا مدتی است كه لیسانسش را گرفته و پایش را كرده است توی یك كفش كه اِلاّ و بِلّا می خواهم بروم خارج! هر چه من و مادرش نصیحتش كردیم فایده نكرد كه نكرد! با اینكه من و مادرش عزا گرفتیم و تَهِ دلمان سخت مخالف بودیم، مجبور شدیم موافقت كنیم. هر چه توی گوشش خواندم كه همینجا بمان، من برایت خانه می خرم، ماشین می خرم، كاسبی راه می اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمایه در اختیارت قرار می دهم، یا اگر هم می خواهی ادامه ی تحصیل بدهی در همین ایران ادامه ی تحصیل بده، توی گوشش نرفت كه نرفت! دست آخرگفتم؛ پس بیا برای خداحافظی، خدمت آقا امام رضا علیه السّلام برسیم، بعد از زیارت آقا، به هر جایی كه می خواهی بروی برو. او هم قبول كرد و الان با مادرش در هتل است. راستش قصد من این بود كه به این بهانه خدمتِ آقا برسم و از او بخواهم یك جوری پسرم را از رفتن به خارج منصرف



[ صفحه 69]



كند... خادم كه تا این لحظه با دقّت به حرف های حاجی گوش می دهد یكدفعه می پرد توی حرف های او و با لحنی امیدوارانه می گوید: - اتّفاقاً، فردا صبح زود می خواهند ضریح آقا را غبار روبی كنند. اگر دوست داشته باشی می توانم تو را ببرم داخل ضریح تا با خیال راحت، حسابی باآقا دردِ دل كنی؟ ها؟ چطور است؟ و حاجی با بی حوصلگی جواب می دهد: - خیلی ممنون. گمان نمی كنم احتیاجی به این كارها باشد. اگر آقا بخواهد كار ما را درست كند، همینطوری هم درست می كند، لازم نیست برویم داخل ضریح. امّا اگر ممكن است وقتی داخل ضریح رفتی، كمی از غبار ضریح آقا را برای تبرّك و تیمّن برایم بیاور. - ای به چشم. این كه كاری ندارد... بعد از این گفتگو، حاجی از دوست خادمش خداحافظی می كند و می رود. كبوتران حرم، درآسمان آبی و شفّاف شهر مشهد پرواز می كنند، اوج می گیرند، چند دوری اطراف گنبد طلایی وگلدسته های آن



[ صفحه 70]



می چرخند و در داخل صحن عتیق، كمی آن طرفتر از سقّاخانه، درست همانجایی كه مقدار زیادی گندم بر روی زمین ریخته شده است فرود می آیند. باخیال راحت و در امنیّت كامل بر زمین نوك می زنند، دانه بر می چینند و بی آن كه از جمعیت انبوهی كه آنها را محاصره كرده اند هراسی به دل راه دهند، «بَقْ بقو» كنان، سرودهای عاشقانه سر می دهند. زن حاجی و پسر جوانش «جواد» هم در بین جمعیت اطراف كبوترها ایستاده اند و هر كدام غرق در حال و هوای خودشان می باشند. جواد برای كبوتران، دانه می پاشد و مادرش در فكر كبوترِ جوان خودش نَم نَمَكْ اشك می ریزد و زیر لب با امام رضا علیه السّلام مناجات می كند: «آقا جون! الهی قربونت بشم. توكه این همه كبوتر بی كس وكار را زیر بال و پرِ خودت گرفتی و پناهشان دادی، سر و سامانشان دادی، تأمینشان كردی و نگذاشتی كه به غریبه ها پناهنده بشوند، زیر بال و پرِ این كبوتر جوان من «جواد» را هم بگیر و همینجا پیش خودمان نگاهش بدار و نگذاركه برود روی بام غریبه ها بنشیند. انگار كن این «جواد» همان «جوادِ» خودت است. من هم مثل خودت همین یك «جواد» را دارم. تو كه درد دوری از تنها پسرت «جواد» را چشیده ای، نگذار این پسر از ما دور شود...» حاج خانم غرق مناجات است كه ناگهان رشته ی افكار مناجاتی اش با صدای حاج قادر، پاره می شود: - این هم غبار!



[ صفحه 71]



وقتی رویش را بر می گرداند چشمش به شوهرش می افتد كه دارد یك پاكت نامه ی چهارتا شده را به او نشان می دهد. با پَرِ چادرش اشك هایش را می چیند و می گوید: - این كه یك پاكتِ نامه است! و حاجی درحالی كه لبخندی بر لب دارد جواب می دهد: - بله یك پاكت نامه است، امّا تویش غبار متبرّك داخل ضریح مطهّر است. حاج خادم می گفت؟ «وقتی كه رفتم توی ضریح، یادم از سفارش شما آمد، امّا متأسفانه فراموش كرده بودم كه یك پاكت پلاستیكی برای غباری كه خواسته بودید با خودم ببرم. این بود كه همان داخل ضریح به دُوْر و بَرَم نگاه كردم، چشمم افتاد به این پاكتِ نامه. آن را برداشتم و مقداری غبار ریختم داخلش و آوردم خدمت شما.» حالا ببینم چقدر غبار متبرّك داخلش هست؟... و با گفتن این جمله، با احتیاط و به آهستگی، تاهای پاكت را باز می كند و دَرِآن را می گشاید. جواد و مادرش هم از روی كنجكاوی به سوی پاكت نامه سَرَك می كشند. وقتی حاجی با دقت بیشتری به درون پاكت نگاه می كند، متوجّه می شود كه یك برگ نامه درون آن است. آن را در می آورد و مطالعه می كند. وقتی نامه به پایان می رسد اشك های حاجی از دیدگانش دور شده و از روی گونه هایش سُر خورده در درون ریش های جو گندمی اش گم می شوند. جواد و مادرش، نگاهی به یكدیگر انداخته و وقتی نگاهشان را به سوی حاجی بر می گردانند همزمان می پرسند:



[ صفحه 72]



- مگر توی این نامه چه نوشته است؟! و حاجی بی آن كه كلمه ای حرف بزند، نامه را به دست جواد می دهد. جواد هم با صدای بلند شروع می كند به خواندن: «به نام خداوند حكیمی كه همه چیز به دست او است. امام رضا جان سلام! من مریم تهرانی، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلّه ای فقیر نشین زندگی می كنم. البته چند تا خواهر و برادر ریز و دُرشت هم دارم. پدرم مدّتی است كه بدجوری مریض است و خانه نشین! البتّه شكرِ خدا بیماری اش لاعلاج نیست، ولی متأسفانه ما به دلیل فقرِ مالی و تنگدستی، قادر به معالجه اش نیستیم. همین باعث شده كه مادر مجبور شود روزها برود توی این خانه و آن خانه كلفتی كند، و طبیعی است كه كسی به خواستگاری دختری كه پدرش مریض و مادرش كُلفَت است و وضع مالی دشواری هم دارند نمی آید. آقاجان دستم به دامنت، یك كاری برای ما بكن...». نامه كه به اینجا می رسد، اشكِ گرم، میهمان خانه ی چشمان جواد هم می شود. جواد رو می كند به پدرش و می پرسد: - بابا. اگر من تصمیم بگیرم كه در ایران بمانم، آنهم در تهران و پیش شما، حاضری برایم چه كار كنی؟ حاجی و همسرش نگاهی به یكدیگر می اندازند. برق شادی به وضوح در چشمانِ هر دویِ آنها دیده می شود و گلِ لبخند میهمان لبانشان می گردد و حاجی رو به سوی جواد برمی گرداند و با دستپاچگی جواب می دهد:



[ صفحه 73]



- هركاری كه دلت بخواهد عزیزم. من كه جز تو كسی را ندارم، حاضرم تمامی ثروت و دار و ندارم را به پای تو بریزم به شرطی كه به خارج نروی و همینجا پیشِ ما بمانی. - من به یك شرط پیش شما می مانم. - چه شرطی عزیزم؟! هر چه باشد قبول می كنم. - این كه همین دختر را برای من بگیری، هزینه ی معالجه ی پدرش را بپردازی و سر و سامانی هم به وضع زندگی شان بدهی. - همین؟! - بله همین. حاجی با شنیدن این جملات جلو می آید. با دو دست سر پسرش را می گیرد، پیشانی اش را غرق بوسه می كند و سرش را به سینه می چسباند و می گوید: - با كمال میل قبول می كنم عزیزم. با كمال میل. آنگاه نگاهش را به گنبد طلایی امام رضا علیه السّلام می دوزد و می گوید: -آقا جان ممنونتم، خیلی آقایی! به خدا خیلی كارت درسته!... اتومبیل بنز، كوچه های خاكی، تنگ و پر از كودكان ژولیده ای را كه



[ صفحه 74]



با یك توپ پلاستیكی، فوتبال می زنند، یكی پس از دیگری پُشت سر می گذارد و بالاخره در برابر یك كوچه ی یك متری می ایستد. حاج قادر، به همراهِ همسر و پسرش از آن پیاده می شوند. جواد كه یك دسته گل و یك جعبه ی شیرینی در دست راست دارد به زحمت با دست چپ یك بار دیگر آدرس روی پاكت نامه را چك می كند و می گوید: - درست است. باید توی همین كوچه باشد. سه نفری وارد كوچه می شوند. درب اوّل و دوّم را پشت سر می گذارند. به درب سوّم كه می رسند می ایستند. حاج خانم جلو می رود وكوبه ی در را دو بارِ پی در پی می كوبد: - كیه؟ صدای دختركی جوان است كه از درون دالانِ منزل به گوش می رسد. حاج خانم جواب می دهد: - منزل آقای تهرانی؟ - بله همین جا است. الان خدمت می رسم. و لحظه ای بعد در باز می شود. تا چشم حاج خانم به دختركِ جوان و زیبا، امّا ساده پوش و متین، می افتد لبخند زنان می پرسد: - شما مریم خانم هستی؟ و دخترك با تعجب نگاهی به حاج خانم، حاج آقا و جواد می اندازد و پاسخ می دهد: - بله... شُ... شما؟!



[ صفحه 75]



- ما آمده ایم حال بابا را بپرسیم. ایشان در منزل تشریف دارند؟ مریم، دستپاچه شده و جواب می دهد: - بَ.. بله... خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل... آقای تهرانی كمی خودش را داخل بسترش جابجا می كند و می گوید: - خیلی ببخشید! شما بدون اطلاع قبلی تشریف آوردید و ما هم متأسفانه غیر از چایی، چیزی در منزل نداشتیم تا از شما پذیرایی كنیم. حالا بفرمایید چایی تان را میل كنید تا سرد نشده... در همین موقع، صدای بر هم خوردنِ در حیاط به گوش می رسد. مریم به سرعت به طرف در حیاط می دود. در وسطِ دالان به مادرش می رسد و پیش ازآن كه او چیزی بپرسد می گوید: - مامان... مامان...! سه نفر غریبه به منزل ما آمده اندكه از همه چیزِ زندگی ما خبر دارند؛ یك حاج آقا، یك حاج خانم و یك جوان شیك و پیك و محترم! نمی دانم چكار دارند. می گویند می خواهند احوال بابا را بپرسند. یك جعبه شیرینی و یك دسته گل هم با خودشان آورده اند...



[ صفحه 76]



وقتی احوالپرسی مادر مریم با میهمانان ناشناس به پایان می رسد، آقای تهرانی سر صحبت را باز می كند كه: - خیلی معذرت می خواهم. من شما را به جا نیاوردم، فرمودید از كجا تشریف آورده اید و از كجا ما را می شناسید؟! حاج قادر دست دراز می كند و نامه را از جواد می گیرد و در حالی كه آن را به دست مریم می دهد می پرسد: - این دستخط شما نیست؟ و مریم با دیدن نامه غش می كند. مادر مریم دستپاچه می شود و در حالی كه با دو دست محكم بر سر خود می كوبد گریه كنان می گوید: - ای وای خدا مرگم! چه بلایی بر سر دختر نازنینم آمد؟ پدرمریم هم مات و مبهوت، صحنه را مشاهده می كند و نمی تواند كلمه ای بر زبان جاری كند. حاج خانم، بلافاصله مقداری از آب پارچ بر روی دست خود ریخته و بر سر و صورت مریم می پاشد. مریم نَفَسِ عمیقی می كشد و به هوش می آید و فوراً دست و پای خود را جمع كرده، مؤدّبانه می نشیند و می گوید: - به خدا قسم، كسی جز خدا و امام رضا و من از این نامه خبر نداشت. این نامه در دست شما چه می كند؟ پدر و مادر مریم، سرزنش كنان می گویند: - دیگر همین را كم داشتیم! دختر این نامه دیگر چیست كه تو نوشتی؟! ما آبرو داریم، ما تو را با نان حلال بزرگ كرده ایم، دیگر فكر



[ صفحه 77]



نمی كردیم تو هم اهل این برنامه ها باشی و به این وآن نامه بنویسی. آخر مگر... حاجی می دَوَد وسط كه: - فكر بد نكنید. این نامه، نامه ی خیلی خوبی است. نامه ای است كه مریم جان به آقا امام رضا علیه السلام نوشته، حالا آقا هم ما را مأموركرده كه خدمت شما برسیم و با دل و جان به مشكلات شما رسیدگی كنیم... پدر و مادر مریم نگاهی به یكدیگر انداخته و نَفَسِ راحتی می كشند. حاجی ادامه می دهد: - من یك تاجر هستم و پسرم «جواد» هم كه تازه لیسانسش را گرفته، هیچ چیز توی زندگی كم وكسر ندارد و از این جهت خدا را شكر می كنیم. حالا خدمت رسیده ایم تا از شما خواهش كنیم جوادِ ما را به غلامی قبول كنید. هر شرطی هم كه بگذارید ما قبول می كنیم. در ضمن یك منزل خوب هم برای شما در یك محلّه مناسب می خریم و تمامی مخارج درمان شما را هم می پردازیم. برای عروس و داماد هم، یك خانه مناسب و ماشین و وسایل كامل منزل را فراهم می كنیم. البته، مراسم عروسی زمانی برگزار خواهد شد كه شما از بیمارستان مرخص شده و سلامتی كامل خودتان را به دست آورده باشید. حالا چه می گویید؟ آقای تهرانی كه سخت متعجّب شده است، ابتدا كمی مِنّ و مِنّ می كند و از ترس این كه مبادا منّتی بر او یا دخترش از طرف خانواده ی داماد باشد قبول نمی كند، امّا هنگامی كه مطمئن می شود این كبوتران



[ صفحه 78]



نامه بر را امام رضا علیه السّلام فرستاده است، می گوید: - باشد، قبول می كنم. من كه باشم كه دست رد به سینه ی فرستاده های امام رضا علیه السّلام بزنم؟!...



[ صفحه 79]




[1] ايشان پدر شهيد عبّاس نظيري و جانباز محمّد كاظم نظيري، كارمند مركز بهداشت استان فارس و مسؤول روابط عمومي شوراي عاليِ هيآت مذهبي شيراز مي باشد.

[2] تمامي اسامي به كارگرفته شده در اين كرامت، مستعار مي باشند.